صبح هنوز از تخت بیرون نیامده داشتم با فری در آن سر دنیا حرف میزدم. دارد روزهای قدیم من را میگذراند. مثلن روزهای تابستان سال گذشتهی من را. تاریک و نفسگیر؛ روابط سمی، محیط کار سمی، افکار سمی، احساسات سمی، و من توانایی رهایی از هیچ کدامشان را نداشتم. پس درد شده بودند در شکمم. دردهای شکمی مزمن و مدام. افسردگیهای دم غروب. صبح تا شب در سرم با خودم و با بقیه واگویه داشتم. هیچ نمیخواستم بیدار شوم و روز را شروع کنم. Con un sabor eterno muy especial
درد تاریکی ست درد خواستن، رفتن و بیهوده خود را کاستن
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
سمی، ,درد ,روزهای ,داشتم ,صبح ,افسردگیهای ,من را ,شب در ,تا شب ,غروب صبح ,دم غروب
درباره این سایت