محل تبلیغات شما



امشب شب خوبی ست و می خواهم بیدارش بمانم. بر یکی از ترس هایم بعد از دو سال غلبه کرده ام. درست است که ترس خیلی بیجایی بوده ولی خب بوده. و غلبه بر این ترس یعنی قدمی بزرگ به سمت یکی از آرزوهایم، بهتر بگویم: هدف هایم. با او هم امروز زیاد حرف زدم و خاطره بازی کردم. اتفاقی که بعد از رفتنش افتاد این بود که همه ی آثارش را پاک کردم و تا دو سال اسمش را هم نیاوردم و حتی از خواهر و مادرش حالش را هم نپرسیدم. شوک بدی بود.
صبح هنوز از تخت بیرون نیامده داشتم با فری در آن سر دنیا حرف می‌زدم. دارد روزهای قدیم من را می‌گذراند. مثلن روزهای تابستان سال گذشته‌ی من را. تاریک و نفس‌گیر؛ روابط سمی، محیط کار سمی، افکار سمی، احساسات سمی، و من توانایی رهایی از هیچ کدام‌شان را نداشتم. پس درد شده بودند در شکمم. دردهای شکمی مزمن و مدام. افسردگی‌های دم غروب. صبح تا شب در سرم با خودم و با بقیه واگویه داشتم. هیچ نمی‌خواستم بیدار شوم و روز را شروع کنم.
در یکی دو هفته‌ی اخیر آدم‌های اضافی را از زندگی‌ام بیرون انداختم و همین کار چقدر جانم را جلا داد. سلامت روان‌م این روزها بیش از هر زمان دیگری‌ست و دردهایم هم از جنسی دیگر و باز بیشتر از هر زمان دیگری. دردهایم به نوعی سوگواری‌ست و دیدن. دیدن بدون پرده و حجاب خودم بعد از سال‌های طولانی. که دور مانده‌ام از تمام چیزهایی که خواسته‌ی قلبی‌ام بودند. اما امید دارم و بنا است هر آنچه از سر گذرانده‌ام را به چشم تجربه و توشه نگاه کنم برای روزهای بهتری که در راه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تازه‌های دنیای کامپیوتر(فاوا) مهد تفکر